مرا آن گونه که باید، بشناس...
مرا آن گونه که هستم ببین...
پشت قهقهه های حنجره ام،
هق هق چشمان ترم ببین...
شرح حال دلم را از خودم بپرس،
در واپسین حرف ها، کمی در برم بنشین...
آرمان
ادامه بماند برای بعد!...
تنها منم که تکه تکه یک گوشه افتاده و مانده ام...
مرا آن گونه که باید، بشناس...
مرا آن گونه که هستم ببین...
پشت قهقهه های حنجره ام،
هق هق چشمان ترم ببین...
شرح حال دلم را از خودم بپرس،
در واپسین حرف ها، کمی در برم بنشین...
آرمان
ادامه بماند برای بعد!...
دلم هوای شمال و جنگل های سرسبزش رو کرده...
تو هوای بارونی و مه گرفته، توی ایوون خونه ویلایی می نشینی و
لیوان داغ چای یا قهوه توی دستت و به دوردست خیره میشی...
جز سرسبزی و درخت چیزی نیست...
جنگل مه گرفته...بوی چوب و نم نم بارون...
نور مبهم آتیشی که تو گرگ و میش هوا سوسو می زنه...
حال و هوای غریبی به آدم دست میده...
از یک طرف آرامش داری و از طرفی مضطرب میشی...آرامش و اضطراب
(مثل نمودار سینوسی!) تمام تکرار میشه...ولی دل کندن از این موقعیت
و چیزی که جلوی چشمانت به تصویر کشیده شده، خیلی سخته...