12


"هنوز تو هجوم غم و غصه ها،نمی توانم لبخندم را از کودکی دریغ کنم..."

امروز اصلا حوصله هیچ چیزی رو نداشتم(البته نه مثل دیروز و روزهای قبل)

رفتم بانک قسط عقب افتاده رو پرداخت کنم،خیلی بانک شلوغ بود...از دستگاه نوبت گرفتم

اومدم بیرون یه هوایی بخورم...تو حال و هوای خودم بودم(ناراحت،عبوس،خسته،...)

که ناگهان یه بچه که بغل مادرش بود از جلوم رد شدند...نگاه من و بچه به هم خورد و ناگاه

لبخندی برایش زدم و دستی تکان دادم...برای چند لحظه خیره نگاهم کرد و بعد برایم دست

تکان داد و رفت...

حالم کمی بهتر شد ...

انگار نگاهش غم و غصه و بی حوصلگی هایم را ذوب کرد...


نظرات 1 + ارسال نظر
مهرنوش دوشنبه 17 بهمن 1390 ساعت 23:01 http://tameshki.com

منم وقتی نگاه پر محبت کوچولوها رو میبینم کلی شاد میشم ..
دلم اروم میگیره ..
موافقم باهات

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد