"هنوز تو هجوم غم و غصه ها،نمی توانم لبخندم را از کودکی دریغ کنم..."
امروز اصلا حوصله هیچ چیزی رو نداشتم(البته نه مثل دیروز و روزهای قبل)
رفتم بانک قسط عقب افتاده رو پرداخت کنم،خیلی بانک شلوغ بود...از دستگاه نوبت گرفتم
اومدم بیرون یه هوایی بخورم...تو حال و هوای خودم بودم(ناراحت،عبوس،خسته،...)
که ناگهان یه بچه که بغل مادرش بود از جلوم رد شدند...نگاه من و بچه به هم خورد و ناگاه
لبخندی برایش زدم و دستی تکان دادم...برای چند لحظه خیره نگاهم کرد و بعد برایم دست
تکان داد و رفت...
حالم کمی بهتر شد ...
انگار نگاهش غم و غصه و بی حوصلگی هایم را ذوب کرد...
منم وقتی نگاه پر محبت کوچولوها رو میبینم کلی شاد میشم ..
دلم اروم میگیره ..
موافقم باهات