مرا آن گونه که باید، بشناس...
مرا آن گونه که هستم ببین...
پشت قهقهه های حنجره ام،
هق هق چشمان ترم ببین...
شرح حال دلم را از خودم بپرس،
در واپسین حرف ها، کمی در برم بنشین...
آرمان
ادامه بماند برای بعد!...
مرا آن گونه که باید، بشناس...
مرا آن گونه که هستم ببین...
پشت قهقهه های حنجره ام،
هق هق چشمان ترم ببین...
شرح حال دلم را از خودم بپرس،
در واپسین حرف ها، کمی در برم بنشین...
آرمان
ادامه بماند برای بعد!...
دلم هوای شمال و جنگل های سرسبزش رو کرده...
تو هوای بارونی و مه گرفته، توی ایوون خونه ویلایی می نشینی و
لیوان داغ چای یا قهوه توی دستت و به دوردست خیره میشی...
جز سرسبزی و درخت چیزی نیست...
جنگل مه گرفته...بوی چوب و نم نم بارون...
نور مبهم آتیشی که تو گرگ و میش هوا سوسو می زنه...
حال و هوای غریبی به آدم دست میده...
از یک طرف آرامش داری و از طرفی مضطرب میشی...آرامش و اضطراب
(مثل نمودار سینوسی!) تمام تکرار میشه...ولی دل کندن از این موقعیت
و چیزی که جلوی چشمانت به تصویر کشیده شده، خیلی سخته...
پرلیت یک ساختار در فلزات و علم متالورژی می باشد و اینجانب از آنجایی که
از این ساختار خوشم می آید،نام این وبلاگ را پرلیت گذاشته ام
(نپرسید چرا که رشته سر دراز دارد!)...و
این وبلاگ هیچگونه ارتباطی با مسایل درسی و
تخصصی دانشگاه و رشته متالورژی فعلا نخواهدداشت(حتی الامکان).
پس دنبال مسایل تخصصی علم متالورژی در این وبلاگ نگردید!
بعد از نطق بالا!، حال با نام و یاد خدا این وبلاگ را کلید می زنم:
به نام خدا...
پ.ن:
هنوز نیومده بازم رفتم سراغ پ.ن!
امیدوارم بتوانم لحظات خاطره انگیزی را در این وبلاگ برجای بگذارم...و بتوانیم
در غم و شادی های همدیگر سهیم و چراغی برای شبهای تاریک جوانی باشیم...