خوب، بد ... زندگی

به دنیای من خوش آمدید

خوب، بد ... زندگی

به دنیای من خوش آمدید

سال نو مبارک

93 عجب سالی بود چیزایی رو تجربه کردم که هرگز فکرشم نمیکردم اولش میگفتم چرا و گلایه میکردم اما درنهایت کوله باری از تجربه برام به ارمغان آورد و فکر میکنم لازم بود این اتفاقات بیفته تا طرز تفکرم کلا تکون بخوره.

94 اما مثبته حس من که بهش خوبه از همون لحظه تحویل سال حس خوبی بهش داشتم و اتفاق مثبت هم توش افتاد تو همین روزای اولش ...

سال جدید به همه شما خواننده های عزیز این چند سطر، شادباش. بهترینها رو براتون آرزومندم.

حاشا

* رفتم دکتر میگه نباید عصبی بشی نباید ناراحت بشی استرس برات سمه وگرنه ... گفتم دکتر چی میگی من و ناراحتی؟! حاشا اصلا و ابدا مگه اطرافیانم اجازه میدن من عصبی بشم؟!!! 


* داشتم با مادر جون صحبت میکردم خواستم به عنوان بزرگتر ازش راهنمایی بگیرم، همین که گفتم مشکلم چیه سریع گفت دیدی گفتیم حالا هم خود کرده را تدبیر نیست!!! یعنی واقعا دست شما درد نکنه من کاملا از این راهنمایی مفید بهره مند شدم! حکایت عطسه با دهن پره! اون لحظه خودت رو لعنت میکنی چه بی موقع چیزی خوردی!


* و مادام هایده چه زیبا فرمودند: ببین کاسه صبرم چه لبریزه زمونه


* کاری نکن به این فکر کنم که دندون لق رو باید کند و خلاص! چند بار بهت فرصت بدم؟! اگه ببرم تمومه حالا توجه نکن فکر کن همیشه صبور میمونم خود دانی ...


* یه موقعی یه خوابای عجیب دیده بودم معنی کلشون رو متوجه شده بودم جز یکی که دیروز متوجه شدم کلی هم خندیدم به خودم!


* بحث خواب شد، یه مدت هست اصلا خواب راحت ندارم هر شب کابوس و بعدش اعصاب خرد تا شب بعد و تکرار مکررات ...


* اصلا بی خیال همه چیز دبی من دارم میام باید ذهنمو آزاد کنم :)

اینجوریاست

* مسافرت خوبی بود خیلی بهش نیاز داشتم خیلی انرژی گرفتم البته تا روز آخر همه چیز خوب بود و بعدش ... بله یه دعوای دیگه :)) یعنی خیلی خنده دار شده یک هفته خوب و اوکی دو هفته دعوا و قهر و باز همین روند تکرار میشه ... این بار میخوایم به حول و قوه الهی رکوردمون رو به سه هفته ارتقا بدیم :)))


* دلم تنگ شده واسه ایران، واسه خاطرات کودکیم، واسه تهران ... آخ تهران شهری که هم دوستش دارم هم نه!!!


* راستش رو بگم دلم واسه دبی بیشتر از تهران تنگ شده! وقتی خاطراتم رو مرور میکنم بیشتر اتفاقای خنده دار زندگیم اونجا رخ داده. تولدا، پارتیا، دور همیهای دوستانه ... خلاصه باید یه سفر بریم زیارت شهر شیوخ!


* چند روز پیش یه کار خیلی خیلی مهم و فوری داشتم این نرم افزار لعنتی ارور میداد منم هی تماس پشت تماس با مرکز پشتیبانی که حلش کنن خلاصه حل شد و تمام. تا سه روز بی خیال نمیشدن حالا اونا تماس پشت تماس عذرخواهی از مشکل غیر منتظره ای که پیش اومده! بعد هم گفتن برای عذرخواهی اشتراکم رو یک سال دیگه افزایش دادن البته رایگان! میخواستم بگم این چه وضع برخورد با مشتریه برید از ایران یاد بگیرید! اما بعدش پشیمون شدم گفتم اونا هم روش ما رو پیاده میکنن و پیشرفته میشن!!!


* هــــــــــــــــــــــــی ...

تهی شدن!

مدتهاست خودم رو غرق کار کردم، غرق زندگی روزمره ای که دیگه داره حالمو به هم میزنه! مدام با خودم میگم تا کجا؟ تا کی؟ مگه آدم چند بار فرصت زندگی داره؟!

خیلی وقته حس میکنم اشباع شدم از همه چیز و در عین حال درونم تهی شده از همه واژه ها و مفهوم های خوبی که از خیلی کلمات داشتم! قضیه آه و ناله و شکایت الکی و تیریپ غم برداشتن نیست! اتفاقا خیلی سعی کردم غم هام رو فراموش کنم و تقریبا موفق شدم کمرنگشون کنم نه اینکه از یاد برن! نه، فقط سعی کردم کمتر مرورشون کنم. تا به یادم اومده خودم رو سریع مشغول یه کاری کردم غرق کردم خودم رو تو روزمره تا مرور نشن! اما یه جایی آدم میگه اصلا از همین روزمره هم راضی هستم یا نه؟! چی رو دارم فدای چی میکنم؟ و بعد میبینه که ای بابا رسیده به کجا!!!!!!!!

رک بگم از زندگیم راضی نیستم هیچ کس رو ندارم حتی باهاش حرف بزنم چرا؟ چون دوستام بهم خیانت کردن به همراهی بعضی از اعضای خانواده گند زدن به کل اعتماد و علاقه ای که ته قلبم بهشون داشتم! یا دلیل دیگه همسرم آدمیه که حسابگره! همسرمه همراهمه اما کاش همدل بودیم! ادعا میکنه هست و خسته ام از اینکه مثل ربات میخواد همونی باشه که من میگم اما نمیتونه چرا؟ چون ذات آدما تغییر نمیکنه! چون اصلا دیدگاهمون مثل هم نیست چون اون مثل راننده ایه که فقط مسیر روبروش رو میبینه و آینه ها رو اصلا نمیبینه! تو شب نور بالا میزنه و میگه مسئولش من نیستم راننده لاین روبروییه! تا بهش میگم این وضع درست نیست بنای گریه رو میذاره و اعصاب خط خطی منو بیشتر سیاه میکنه و مجبورم با سکوت خونه رو ترک کنم تا مبادا تو عصبانیت چیزی بگم بعدا پشیمون بشم (حداقل خوبه جای امیدواریه این مدت این یه مورد رو اونقدر تمرین کردم عصبانیتم رو کنترل میکنم اینم به لطف تنها دوستی هست که دارم)

خلاصه اینکه خیلی سخته حس کنی بازیچه بودی و اون بازی رو جدی گرفته بودی!

وقتی فکر میکنم میبینم از اول زندگیم تا حالا هیچ وقت کسی رو نداشتم! مامان بابا از شما هم شاکیم همیشه فکر کارتون بودید و من تنها بودم بعد هم زود تنهاترم کردید و رفتید و سام هم رفت. اعتراف میکنم حالا میفهمم چطور ناخواسته واسه فرار از تنهاییم به هر کسی که سر راهم قرار میگرفت پناه میبردم! همیشه دورم پر بود از آدمایی که نقاب به چهره داشتن! دلم خیلی پره حتی نمیدونم چی بگم فقط میتونم بگم جای من بودن خیلی سخته، خیلی خیلی سخته...! اگر این نوشته رو تا انتها خوندید و به این قسمت رسیدید لطفا درخواستم رو جدی بگیرید: برام دعا کنید صبرم بیشتر بشه، همین ...

بی تو ...

5 سال گذشت، بی تو بسیار غمگینم همانند روز اول هجرانت